محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

معجزه مامان و بابایی

عکسای پسری....

بالاخره بعد از مدت های مدید امشب وقت کردم عکسای شما را  آپ کنم....فدای شیطونی ها و متحول شدنتات بشم در این سال جدید.... این عکس مربوط به زمانی هست که شما هنوز دندونای نازتو از دست نداده بودی....با دیدنش دلم واسه هر4تا دندونت تنگ میشه... ...
12 فروردين 1395

محمدرضا عروس شده....

پسر نازنينم..چند وقتي هست که شما خيلي دوس داري عروس بشي...قبلا هميشه تو عروسي ها خيل با ذوق به عروس ها نگاه ميکردي ...و خيلي برات عروسي جذاب بود..اما بعد از ديدن فيلم شهرزاد رسما انتخاب کردي که عروس خانوم بشي.. يه پارچه پتو روفرشي حوله يا هرچيزي که برات تداعي تور عروس داشته باشه  ميندازي رو سرت و به من ميگي مامان شعر عروس بخون... حالا اينا که چيزي نيست ميري سبد لباس هاي حمام را برميداري و ميزاري رو سرت ...و خيلي با ناز و ادا حرف ميزني و راه ميري ....ميگي عروس خانوم جيش دارن..عروس خانوم آب ميخوان..عروس خانوم ماشين بازي ميکنن..عروس خانوم کاربد کردن(زماني که پي پي ميکني!) ..من نمي دونم اين چه عروسيه که اين همه کاراي جالب ميکنه مخص...
27 بهمن 1394

محمدرضا...گاهی مثل یه معمای سخت میشه....

ديشب فک ميکنم هشتمين يا نهمين شبي بود که يه دفعه نصفه شب بيدار ميشي و بهانه ميگيري و پروژه جيشششششش داري و بعدش ....فک کنم تو اين روزا ميانگين من و بابايي 4 ساعت هم نخوابيده باشيم.... آخه گل من اين کارتو نميفهمم...اين همه با هم بغل بازي و بوس بازي ميکنيم...که باهم رابطه خوبي داشته باشيم و آرامش داشته باشي..اين رفتار ت بي اندازه منو ميترسونه... توروخدا زود اين مرحله رو هم بگذرون..کمکت ميکنم تند بگذروني...واقعا ميترسم
10 بهمن 1394

پسرک خوردني من...

محمدرضاي نازنينم  روزهاي بزرگ شدنت سخت و شيرين داره ميگذره و ما همچنان در نقش مادري و پدري خودمون ترديد داريم..البته بابايي را نميدونم ! اين روزها مثل ضبط صوت عمل ميکني و هر کلمه با هر لحني بشنوي درجا همونو تکرار ميکني...خدانکنه حرف بدي بشنوي...مثل دوربين فيلم برداري از جزييات زندگيمون فيلم ميگيري و همون فيلمارو تو بازي هات به خودمون برميگردوني...چند رز پيش ديدم دو تا مسواکتو  برداشتي  اومدي ميگي مامان بابا...بعد من ميگم کدوم مامانه مسواک صورتي را نشونم ميدي...کدوم باباست؟آبي را نشونم ميدي...ميگم چکار ميکنن..ميگي بغل کردن بوس کردن!!!! يا خدا....باز ديشب دوتا جعبه رژ لب برداشتي ميگي مامان بابا..بغل کردن...بوس کردن!!! &...
5 بهمن 1394

پسر مهربون من....

محمدرضاي مهربونم ديروز يه کارايي کردي که خستگي اين دو سال حسابي از دلم بيرون رفت... ديروز من مريض بودم و از صبح رو تخت بودم....يه دفعه ديدم اومدي داري موهامو ناز ميکني...دستمو شروع کردي به بوسيدن....و به تلويزيون ميگي هيس هيس مامان دهرا (زهرا)لالا کرده....ميگي بابا مهدي مامان سر اوف  شده...دندبيل(زنجبيل) آخه من هر وقت سردرد بشم زنجبيل ميزنم رو سرم.... الهي فداي مهربونيت بشم هرچي بزرگتر ميشي مفهموم محبت و عشق دادن و گرفتن را بيشتر ميفهمي...خيلي دوس دارم اهل عشق دادن و از اون مهم تر اهل عشق گرفتن باشي...يعني اگه کسي بهت محبت کرد..معني محبتشو بفهمي و از محبتش خوشحال باشي....! آدمايي هستن که از محبت گرفتن هم ناراحت ميشن.... محمدرضا...
19 دی 1394

آقا پسر خوشگل من...

محمدرضاي نازنينم يکي از قشنگ ترين صحنه هاي کودکي شما زماني هست که با هزار سختي يه عالمه ماشين را بغل ميکني...ماشين پليس..کاميون..وانت..ابوتوس!! ماشين مامان..و دو سه تاي ديگه...با کمک گردن و شکم و دستات بسختي اينارو بغل ميکني و از اين طرف خونه ميبري اون طرف..ودر حين اين عمل خلاقانه زبونت را هم بيرون مياري از شدت تمرکز...کلا وقتي ميخواي تمرکز کني روي يه کاري زبونتو مياري بيرون....که فک کنم ارث دايي مهدي باشه... خدا نکنه در طول اين عمليات حمل و نقل يکي از اين ماشينا بيفته يا جابجا بشه تو بغلت..اگه خودت تنها باشي که هيچي يه فرياد اعتراض ميکشي و دوباره روز از نو روزي از نو....ولي خدا نکنه حس کني من حواسم به شماست...يه معرکه اي راه ميندازي که آ...
16 دی 1394

پسر ناز من...

محمد رضاي عزيزم از وقتي شما بدنيا اومدي....با تموم شدن هر ماه از پاييز و زمستون خوشحال ميشم ....راستشو بخواي ديگه از پاييز و زمستون لذت نميبرم...هميشه بايد مواظب سرما وگرماي وجود شما باشم.... اين چند روز دو تايي درگير آنفلونزا بوديم...و خوب همديگرو درک ميکرديم....تب و استخوان درد و فيش و فيش و..خلاصه... از همه بدتر بي حالي و بيحوصلگي شما تو اين روزا اذيتم ميکنه... باورت ميشه وقتي که ماشالا از زمين و زمان ميري بالا و مدام مامان مامان ميکني ..ميگم مامان جون فقط يه دقيقه بزار به حال خودم باشم...ولي وقتي مريض ميشي و خيلي آرووم و مظلوم ميشي و مدام سرتو ميزاري روي پام و ميگي لا لا ...ميگم مامان جون تروخدا پاشو سرحال باش و هرچي دلت ميخواد ...
3 دی 1394

قشنگ ترين آهنگ زندگي من....

ميدوني دلنشين ترين موسيقي زندگي اين روزهاي من چيه؟ وقتي ظهرا با هم ميرسيم خونه و تو ميخواهي تمام صبح نبودن منو يه جا جبراي کني و من هم ميخوام ناهار بزارم و لباساتو درآرمو و مراسم ديييش کردن شما رو اجرا کنيم و ميام سرتو گرم کنم..بعد با هم شروع  ميکنيم به آواز خوندن..اولشو من ميخونم که چرخ و فلک لالايي کرده....بقيه شو تا نيم ساعت شما ميخوني....در ادامه شعر من ميخوني...اقا بق قط کرده..لالايي ترده...(اقا برق قطع کرده لالايي کرده)....ناتايون لالايي ترده...(کاميون لالايي کرده)...ابوتوس(اتوبوس)لالايي ترده.... پيشي ميو لالايي ترده... ني ني کوکولو (کوچولو)لالايي ترده... بي نظيرترين قصه زندگي من ...قصه آقا بزيه...که ميري کتابشو مياري ...
7 آذر 1394