محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

معجزه مامان و بابایی

هورااااا..محمدرضای من سه ساله شد

پسر نازنینم دیروز تولد شمابود..بسلامتی سه ساله شدی...بزرگ شدی ماشالا...اقا پسر شدی... خودتم میگی من آقا پسلم...بعد میگی دخترا با پسلا..پسلا با پسلا...کل شعر را تحریف کردی ماشالا دیروز یه کیک باب اسفنجی برات گرفتم تو مهد کودک تولد داشتی... خیلی خوشحال شده بودی..و کلی ذوق کردی..تا شب چندین بار برام تعریف کردی..انشالا بزودی مربی مهربونت عکساتو بده.. عزیز من خیلی دوست دارم...خیلی دوستت دارم..و بزرگترین چیزی که از خدا میخوام اینه که شما سالم و صالح بزرگ بشی....واقعا فقط اینو از دنیا میخوام... انشالا جمعه هم یه تولد خانوادگی داریم و کلی کادوهای خوشگل موشکل برات خریدیم... لگووو از اون کالسکه هایی ها...ماشین آتش نشانی...که مطمئنم با د...
24 شهريور 1395

پسر متحول من...

پسر من 7 روز دیگه شما سه سالت تموم میشه..و مشالا تو این روزا هر روز یه تحول جدید ازخودت نشون میدی.. اون شب اومدی میگی میخام برات شعر بخونم..گفتم باشه بخون تا ازت فیلم بگیرم..بعد یه هویی 4 تا شعر خوندی..من اصلا نمیدونستم شما این همه شعر بلدی.. میخونی علوسک من نشماتو (چشماتو)باز کن.. وختی که شب شد اونخت (اونوقت)لالاکن.. بیا بریم تو ح آط (حیاط) با من بازی کن.. توپ بازی و نن بازیو نناب بازی کن..(توپ بازی و شن بازیو طناب بازی کن)   بعد میگی خب حالا توپ سیفیدم.. توپ سیفیدم..نننگیو نازی.. (قشنگی و نازی.. ) بیا با هم بریم به بازی بازی چه گوبه(خوبه) با بچه های گوب(خوب) بازی میکنیم با ی یونه(دونه) گوپ(...
16 شهريور 1395

محمدرضای تحول یافته من...

پسر نازینینم..این روزها بزرگ شدنت خیلی محسوس و مشهوده... صبحا خودت بیدار میشی و اماده رفتن به مهدکودک میشی..دنبال بابایی راه می افتی و تو تک تک اتاق هایی که بابا میره میری و میگی من آماده ام..با وجویکه خواب از چشات میباره.. من و بابایی خیلی دلمون برات میسوزه که از همین سن باید صبح زود بیدار  شدنو تجربه کنی...محمدرضای عزیزم..من هنوز نگران اینم که ایا واقعا برات مادر خوبی هستم یا نه...وقتی که خودت مستقل میخابی ..وقتی مستقبل لباس میپوشی و میری..وقتی مستقل غذا میخوری و نمیزاری من نزدیکت باشم..هم خیل یخوشحال میشم از بزرگ شدنت..هم با تمام وجودم همون  همزیستی مسالمت آمیز نوزادیت را میخوام... گاهی که ا ز سرکار میام و شما با ورد به خو...
9 شهريور 1395

پسرک مهدکودکي من...

محمدرضاي نازنينم  اين روزهاي گرم تابستون  صبح زود بيدار ميشي وميگي بابا من آماده ام...بريم مهدکودک پگاه... فرقي نميکنه چه ساعتي خوابيده باشي..جديدا صبحا سحرخيز شدي و ميگي بريم مهدکودک...واقعا انگار بزرگ شدي... خداروشکر ميکنم که تونستي مهدکودک و بچه هاي اونجا رو دوست داشته باشي... عکساي صبح گاهيت را بزودي ميزارم برات... شب موقع خواب يه دفعه ميگي بريم مهدکودک...بعد ميگي خب مهدکودک که تعطليه هنوز...و يه نيم ساعتي بايد برات توضيح بديم که الان آسمون خاموشه..مهدکودک خوابيده و مريم جون درشو قفل کرده..فردا صبح که اسمون روشن شد با هم ميريم...بعد شما دقيقا همين توضيحات را تحويل خودمون ميدي و ميخوابي... خيلي دوست دارم تک تک کار...
3 مرداد 1395

پسر من آقا شده

چند وقته که قبل هر مهمونی میگی مامان من پسر خوبی ام...گریه نمیکنم!یا میگی من آقا هستم....گریه نمیکنم.....این حرفت هم منو می‌ترسونه که نکنه من زیاد بهت گفتم تو مهمونی گریه نکنی...هم برام جالبه چونکه گریه های الکی شما رو لو میده....و میفهمم واقعا داری ما رو امتحان میکنی... این روزا بطور کامل کنترل دفع را بدست آوردی و من و بابایی را از امر مهم پی پی شویی نجات دادی....فقط مونده یه چیز دیگه که اگه اونم رعایت کنی دیگه معرکه میشه....اونم گریه و جیغ های بی دلیل هست!هرچند میدونم دلیل اصلی خود من هستم ...بزار ماه رمضان تموم بشه حسابی با هم بازی میکنیم...دیروز به بابایی گفتم بزرگترین قوای تو این ماه مبارک این بود که ظهرا که با خستگی می رسیدیم خو ن...
9 تير 1395

پسر من آقا شده

چند وقته که قبل هر مهمونی میگی مامان من پسر خوبی ام...گریه نمیکنم!یا میگی من آقا هستم....گریه نمیکنم.....این حرفت هم منو می‌ترسونه که نکنه من زیاد بهت گفتم تو مهمونی گریه نکنی...هم برام جالبه چونکه گریه های الکی شما رو لو میده....و میفهمم واقعا داری ما رو امتحان میکنی... این روزا بطور کامل کنترل دفع را بدست آوردی و من و بابایی را از امر مهم پی پی شویی نجات دادی....فقط مونده یه چیز دیگه که اگه اونم رعایت کنی دیگه معرکه میشه....اونم گریه و جیغ های بی دلیل هست!هرچند میدونم دلیل اصلی خود من هستم ...بزار ماه رمضان تموم بشه حسابی با هم بازی میکنیم...دیروز به بابایی گفتم بزرگترین قوای تو این ماه مبارک این بود که ظهرا که با خستگی می رسیدیم خو ن...
9 تير 1395

محمدرضای خوبم...

چقدر زود میگذره...و چقدر سریع...اینقدر حرف برای گفتن دارم که نمیدونم  از کجا شروع کنم ... این اولین پستی هست که با گوشی جدید برات می زارم...اینترنت همراه شاید کمکم کنه که زود به زود بیام و بر ات بنویسم... داری بزرگ میشی و مهارت هات هر روز بیشتر و بیشتر میشه....اعتراف میکنم  بزرگ شدنت آسون نبوده....یه اخلاقای خاصی داری که گاهی  خنده داره و البته گاهی بیشتر حرص در بیاره.... مثلا دیشب درحالیکه بشدت خوابت میومد اول گفتی من گوشنمه...نون پنیر میخوام...بعد آب میخوام ...لالایی میخوام...و همه اینها با نوایی بی نظیر همراه بود....وقتی خواست پرت میشد نوا قطع میشد...اما همین که یادت میومد دوباره روضه شدیدتری میخوندی...منم یواش می خند...
1 تير 1395

پسر دو سال و هشت ماه من

اين روزا خيلي کم وقت ميکنم بيام اينجا و از بزرگ شدنت بنويسم... ماشالا اينقدر در دنياي واقعي وقت منو پر کردي که اجازه کار با دنياي مجازي را نميدي... از بزرگ شدنت بگم:اين روزها اولين چيزي که نشون دهنده بزرگ شدنت هست کلمات جديد و قلمبه است که با زبان کودکانه خودت ادا ميکني.. و من و بابايي تعجب ميکنيم که اينا رو از کجا شنيدي؟ مثلا ميگي مامان قبول داري؟ ...ميگم شما چي قبول داري؟ميگي آره..قلوب دارم!! ميگي مامان ماشين عمو علي افتاد تو داله(چاله)..بعد مد اقا(محمد اقا) شوهر خاله شهين اومد نداتش (نجاتش )داد.... يا ماشينتو ميندازي تو چاله(چاله به فاصله بين دو فرش موجود در هال خانه ما گويند) ميگي مامان بيا..امير علي حواسش نبود افتاد تو دا...
10 خرداد 1395