محمدرضا...گاهی مثل یه معمای سخت میشه....
ديشب فک ميکنم هشتمين يا نهمين شبي بود که يه دفعه نصفه شب بيدار ميشي و بهانه ميگيري و پروژه جيشششششش داري و بعدش ....فک کنم تو اين روزا ميانگين من و بابايي 4 ساعت هم نخوابيده باشيم....
آخه گل من اين کارتو نميفهمم...اين همه با هم بغل بازي و بوس بازي ميکنيم...که باهم رابطه خوبي داشته باشيم و آرامش داشته باشي..اين رفتار ت بي اندازه منو ميترسونه...
توروخدا زود اين مرحله رو هم بگذرون..کمکت ميکنم تند بگذروني...واقعا ميترسم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی