محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

معجزه مامان و بابایی

پسر من...

این روزا و ماه ها دو تایی منتظر یه نی نی کوچولو هستیم... نمیدونم قراره بعدش چی بشه..اینو میدونم که با خیلی شما خوشحالی...و مهربونی ها و شیرن بازی هات خیلی بیشتر شده..از وقتی فهمیدی قراره یه خاهر کوچولو داشته باشی انگار یه هویی بزرگ شدی...خیلی مواظب من هستی.. و البته خیلی به هم وابسته شدیم...شب ها کنا رمن میخوابی..و جالبه من هم دوست دارم مدام کنارم باشی.... انگار رابطه دو طرفه مون یه جور دیگه ای شده...خیلی برام عزیزی..و میدونم که خیلی به تمام واکنش های من حساس شدی.. دیروز که خیلی کار داشتم وقتی صدام زدی بجای اینکه بگم جانم..گفتم..بله...و حسابی بهت برخورد...اشک ریختی و میگی من دوست دارم باهام قشنگ صحبت کنی...پسر حساس و دوست داشتنی من ...
13 آبان 1398

مدرسه طبیعت

✍️ ارسال مطلب و عکس در وبلاگ محمدرضا و مدرسه طبیعت لباس های خیس...کفش های گلی...زانوهای سوراخ شده...دست هایی که طبیعت را لمس میکنه...شادی تو از توانایی بالارفتن از درخت...هیجانت در تعریف ماجراهای مدرسه...می ارزه به صبح کشون کشون بردنت به اداره... با این امید که این روزهات سرمایه روانی بزرگی برات بشه در روزگار در پیش رو... دوستت دارم پسر کوهنورد من...
12 ارديبهشت 1398

روزهای بیقراری...

محمدرضای نازنینم این روزه خیلی سعی کردم چیزی ثبت نکنم...تلخی و دلتنگی این روزهای من اینقدر زیاده که نمیخوام با ثبتش موندگار بشه نمیدونم شایدم مقاومت در ثبت این روزها انکار تلخی اون هاست... این روزها من پدرم یا بقول شما "بابا محمد" را از دست دادم...بعد از دو ماه بیماری و بیمارستان و درد و رنج و استرس... دلتنگی این روزهای من خیلی سخته...میبخشید که نمیتونم مامان شاد و سرحالی باشم... محمدرضا حرف های شما این روزها جالبه...میگی مامان گریه دلتنگی چشماتو ضعیف نمیکنه..میگم نه...میگی چه خوب...فقط گریه الکی چشمارو ضعیف میکنه... میگی مامان من فکر کردم وقتی دلتنگ شدی به ماجراهای بابا محمد فکر کن..که دلتنگیت تموم بشه میگی حیف شد م...
29 فروردين 1398

محمدرضای من....

نمیدونم واقعا نمیدونم...بعضی روزا دیگه هنگ میکنم..آخه بچه اینقدر پیچیده...   من اقعا متاسفم از اینکه خیلی از روزا مامان خوبی نیستم..نمیدونم چرا...ولی میدونم این بارتباط دو طرفه مون بعضی وقتا خیی سخت میشه قربونت بشم تو خیلی ماهی..خیلی معصوم و خیلی وروجک...دیگه خود خدا رسما باید مواظبت باشه
28 بهمن 1397

عشق های ناگفتنی

هدیه ای که برا ی من با دستات ساختی... یه گردنبند...یه عشق...که هر وقت ازم ناراحت میشدی ازم پس میگرفتی آخه پسر جان عشق که پس دادنی نیست...
10 بهمن 1397

عااااشقتم

محمدرضا ی 5سال:5ماهه من بزرگ شدنت و تفکرات جالب و عجیبت با سرعت نور داره میگذره...و من غافلم از ثبت اونها...
10 بهمن 1397

محمدرضای من...

این روزا خیلی به این فکر میکنم که شما داری بزرگ  و بزرگ تر میشی  و دیگه اون پسر کوچولوی مات و مبهوت دنیا نیستی خودت واسه خودت مسابقخ بیست سوالی راه میندازی و خیلی حرفه ای همه رو دور میزنی... نمیدونم کی اینقدر بزرگ شدی واقعا نمیدونم..اینقدر غرق در بزرگ کردنت بودم که خودم نفهمیدم پسر کوچولوی من دیگه داره اعداد و میخونهو ذهن ها رو حدس میزنه... نازنین من دیشب داشتم به این فکر میکردم که یه روزی میشه که تو میای و وبلاگت را میخونی... خیلی سعی کردم حدس بزنم موقع خوندن اینها چیا از ذهنت میگذره...باور کن که نتونستم حدس بزنم.. اینقدر که تو غیر قابل پیش بینی شدی برام... اخرش از سر خستگی فکرم فقط دعا کردم و از صمیم قلب آروز...
29 آبان 1397

تولد 5سالگی

قهرمان 5ساله من از صبح تو خونه دنبال کادو میگشت..ظهر که من خواب بودم دیدم تمام کشوها و کابینت ها را داره میگرده و با خودش میگفت پس کادو هام کجاست...دوست داشتم این نگرانی معصومانه راهزار بار فیلم میگرفتم...اینقد گشتی و بازی کردی تا خوابت برد...عصر که بیدار شدی میگی من خابیدم تا برای تولدم انرژی داشته باشم...نازنینم معصومیت بی حد و اندازه تو خیلی دوست داشتنیه...و تمام دیشب را با ذوق با لباس سوپر من خابیدی که صبح بری مدرسه طبیعت و بگی من قهرمانم....محمدرضا تو واقعا قهرمانی...در پناه خدا شاد با ...
25 شهريور 1397

محمدرضای نزدیک 5 سال

محمدرضای نازنینم اینقدر این روزها سریع و پر شتاب بزرگ میشی که فرصت ثبت ثانیه های بی نظیر معصومیتت را ندارم... کمتر از یک ماه دیگه 5 سال شما تموم میشه و به قول خودت یه کم مرد میشی نازنینم توانایی هات و شیرین کایر های جدیدت اینقد زیاده که نمیدونم چی بنویسم امسال تابستون رفتی مدرسه طبیعت...یکی از بی نظیرترین تجربه های زندگیتو داشتی... و من هیچ وقت تو رو اینقدر شاد ..و اینقدر پر هیجان ندیده بودم... خیلی شاد هستی اونجا و هر روز برای من یه تجربه جدید میگی...میگی مامان انگشت های اردکا یه جور جالبیه که باعث میشه تند راه بره... میگی مامان مرغو که انداختیم تو استخر غرق شد..رو اب وایساد!! میگی دیگه یاد گرفتم چطوری خروسو بغل کنم...
5 شهريور 1397