محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

معجزه مامان و بابایی

محمدرضای خوبم...

1395/4/1 8:55
نویسنده : mamani
68 بازدید
اشتراک گذاری

چقدر زود میگذره...و چقدر سریع...اینقدر حرف برای گفتن دارم که نمیدونم  از کجا شروع کنم ...

این اولین پستی هست که با گوشی جدید برات می زارم...اینترنت همراه شاید کمکم کنه که زود به زود بیام و بر ات بنویسم...

داری بزرگ میشی و مهارت هات هر روز بیشتر و بیشتر میشه....اعتراف میکنم  بزرگ شدنت آسون نبوده....یه اخلاقای خاصی داری که گاهی  خنده داره و البته گاهی بیشتر حرص در بیاره....

مثلا دیشب درحالیکه بشدت خوابت میومد اول گفتی من گوشنمه...نون پنیر میخوام...بعد آب میخوام ...لالایی میخوام...و همه اینها با نوایی بی نظیر همراه بود....وقتی خواست پرت میشد نوا قطع میشد...اما همین که یادت میومد دوباره روضه شدیدتری میخوندی...منم یواش می خندیدم که حرص نخوری...

این روزا که کلمات خیلی جالب و جمله بندی های خیلی هنرمندانه به کار میبری با تمام وجود دلم برای دندونای از دست رفتت تنگ میشه و یه آه عمیق می کشم...و میگن کاش دندونات بودن و همه از این کلماتت لذت میبردن...آخه همون حروفی که نیاز به دندونای بالا داره را نامفهوم ادا میکنی....و فقط من میفهمم اشکال کار کجاست...

عزیزترین...این روزها قدر شیطنت ها . وسروصداهاتو بیشترمیفهمم ...اون چند روزی که مریض بودی و مدام دراز کشیده وخواب و بی صدا بودی خیلی سخت  گذشت برام....

تو این شب و روزهای ماه رمضون فقط سلامتی تو رو میخوام از خدا....با ما سر سفره افطار میشینی و میگی قبول باشه...ما هم حسابی کیف میکنیم....

وقتی بابایی از اداره میاد میگی بابا چه خبلا؟ خسته نباشید...بابایی هم حسابی غرق در بوست میکنه...

خلاصه خیلی بزرگ شدی...شلوارتو خودت در میاری و میبری توالت...خودت میبری زیر پتو میخوابی...دیگه غذا هم خودت بخوری عالی میشه....

نازنینم دوستت دارم....حتی وقتی میری رو دور ناله...

فدای صدا در آوردنات بشم....که فهمیدی حساسیت من چیه....

هزارتا بوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)