محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

معجزه مامان و بابایی

محمدرضای نازنینم....

پسر قهرمان من داری چهارمین بهار زندگیتو تجربه میکنی..و روز به روز بزرگ تر و جالب تر و با مزه تر میشی.. برای خودت کتاب میخونی..نقاشی میکشی..حرف میزنی...هیجاناتتو نشون میدی..و همچنان گاهی بدلیل خستگی هاتو گریه مینی.. نازنینم اروم اروم بزرگ شو و خیلی بخند..خنده های تو مهر تایید خوشبختی ماست...پس همیشه بخند...بلند..بلند
23 فروردين 1396

محمدرضای نازنینم

چند وقت بود مدام میگفتی من میخوام آموزش بدم...مصی جون میخاد به من پلوژه بده...خلاصه از اشتیاق شما مصی جون به شما پروژه کشک را داد...ظهر که میخاستی بخوابی فقط با عشق درست کردن کاردستی و پروژه زود بیدار شدی... اینکه توانمند شدی و اشکال مختلف را با قیچی میبری واقعا قابل ستایشه...خدارو شکر میکنم.... بعد کهکاردستی مون با کمک های  خیلی زیاد بابا جون تموم شد میگم خب پسرم حالا بیا یه کم به من اموزش بده...میگی میریم از گاو گنده شیر میدوشیم...میزاربمرو گاز تا بجوشه...قل قل کنه...بعد میریزیم تو کیسه تا آبش دربیاد...بعد گردالی گردالی میکنیم...میخوریم قوی میشیم... واقعاهمه این پروسه را یاد گرفته بو دی...انگار از قبل تو مهد بهتون یاد داده بودن....
7 اسفند 1395

فرشته مهربون من...

محمدرضای نازنینم الان که دارم برات مینویسم  شما دو دست کوچیکتو زیر صورتت گذاشتی و ناز مثل فرشته های مهربون خوابیدی.ساعت 12وتیم شب 13بهمن1395 و من مثل همیشه دارم به تو و معصومیت هات و آینده ات فکرمیکنم....و هر بار هر شب هر صبح که روی ماهتو میبینم از خدا میخام  عاقبت بخیرت کنه.... محمدرضا الان که با همم تنها خوابیدیم  مثل خیلی از ثانیه های سخت و آسونی که با هم تنها بودیم به این فکر میکنم که یرای شاد بودنت چکارا باید کنم.  ... محدرضا چقدر خوبه که هستی.. و هستی تو دلیل خنده ها وعاشق شدن های منه...و دلیل عمیق ترین دردهایی که بعد وجودتو تجربه میکنم.. انگار وجود تو  زندگی روواقعی تر جلوه میده... محمدرضا واقعا وقتی...
14 بهمن 1395