محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

معجزه مامان و بابایی

تولد سه سالگی پسرمممم

1395/6/27 13:32
نویسنده : mamani
116 بازدید
اشتراک گذاری

امسال تولد بزرگ شدنت و سلامتیت را در منطقه خوش آب و هوای ابرده گرفتیم...در کمال سادگی

 ذوق کردنات و واکنش هات برای دیدن کادوها دیدنی بود...

کیک تولدت بسلامتی خراب شد... و صبح جمعه من یدلیل سرماخوردگی نتونستم کیک جدید درست کنم..این بود که تولد بدون کیک گرفتیم....

وقتی کادو ها را با ذوق باز میکیردی..انگار تو شوک بودی..نمیدونم ولی واقعا انگار رفته بودی تو عالم خلسهههه

هیچی جز ماشین پلیس و ماشین آتشنشانی را نمیدیدی...نه گریه نه خنده...یه شوک جالب داشتی..که من هرلحظه نگرانت میشدم نکنه سکته کنی....

یه دستت به ماشین پلیست بود و یه دست به ماشین اتشنشانی..و با دست سوم داشتی کادو های دگه تو باز میکردی...

تازه بعد نیم ساعت که هشیار شدی..رفتی سراغ اسبی که حنانه جون برات خریده بود...سوارش میشدی و با چنان شدتی اسب سواری میکردی که انگار سالهاست سوارکاری....

موقع برگشت اصرار  داشتی ماشیناتو بزاری جلو...که بعد از کلی مذاکره راضی شدی بزاری تو صندوق عقب...

وقتی اومدی تو ماشین..دریچه داخل ماشین را باز کردی و شروع کردی به نگاه کردن به اسب و ماشین هات از دریچه کوچیک و تاریک ماشین...و خیلی جالب بود که در یک فیگورر خیلی سخت بالشتتو گذاشتی رو دریچه و همونجا خوابیدی...عکس هات رو میزارم..واقعا دنیای معصوم و شادت دیدنی بود...

عصر هم تا اومدی غلط بزنی چشمت به ماشینا خورد و بیدار شدی و تا خود شب کنار ماشین هات بودی..حتی یه ثانیه هم جدا نشدی...حتی وقتی میومدی تو اتاق همه اونارو بغل میکردی...

فدای این دنیای پاک کودکانه ات بشم...شب هم به ترتیب ماشین آتشنشانی و پلیس را کنار بالشتت گذاشتی و خوابیدی و تا خود صبح دوتاشونو بغل کردی...

محمدرضای بی نظیر من....لحظه به لحظه بیشتر دوستت دارم و بیشتر نگرانت میشم...خیل ی روحیه حساسی داری و این منو نگران میکنه...

عاشقتم پسر دلبندم

عاشق تمام بچگی هات

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)