محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

معجزه مامان و بابایی

محمد رضای یازده ماهه من

دو هفته استگلم  هرروز میخوام بیامو برات از شیرینیهات بنویسم ولی ماشالا مگه وقت میزاری پسر م الانم لالا کردی و من تند تند برات مینویسم خداروشکرت  این ماه خیلی پسر خوبی بودی هفتمین دندونت هم بسلامتی در اومد...ده روز مامان پری  و بابایی رفته بودن مسافرت ..بههمین مناسبت ده روز من و شما تنهایی با هم بازی میکردیم..وقتی صبحا کنارم ناز میخابیدی و شیر میخوردی....وقتی غذاتو سر وقت و بدون دردسر نوش جان میکردی....و از همه مهم تر وقتی تمام وقت با هم بازی و شادی میکردیم...دلم برای تک تک روزایی که کنارت نبودم و تو  احتمالا گرسنگی یا ناراحتی داشتی میسوخت....دلم از حس های بدی که ممکنه در نبود من تجربه کنی میگیره... مام...
2 شهريور 1393

محمدرضاي 10 ماهه نماز ميخونه

عزيز دل مامان و بابا  يکي از قشنگترين کارايي که تو اين چند روز عيد فطر انجام دادي نماز خوندن بود....با شنيدن صداي الله اکبر....سما هم با آهنگ مخصوصو خودت ميگي بر...بر ... و سر به سجده ميزاري...البته سجدت يه کم گاخهي خيلي محکم ميشه با سر ميري رو زمين...وقتي بابايي نماز ميخونه شما محو بابايي ميشي بعد دوباره ميگي بر..بر و ميري سجده... بخاطر اين کارت با بابايي سجده شکر ميگذاريم....عاشق شيرين کاري ها و نمک هات هستيم يه کار جالبه ديگه که آرزوي من بوده ..تاتي تاتي کردنته...ت. اين روزا سريع ميري از ديوار ميگيري با سرعت  نور و دهان باز تند تند راه ميري و در گام آخر خودتو به اطمينان بغل من و يا بابا جون ميندازي ديگه... ماه م آهنگ مع...
11 مرداد 1393

عاشق تاتي تاتي کردنتم

يکي از قشنگ ترين لحظه هاي اين روزهامون تاتي تاتي کردن شما شده پسر گلم...يه دفعه از زمين و زمان ميگيري مثل آدم آهني  تاتي تاتي ميکني و بعد 4 تا قدم تلپ خودتو ميندازي تو بغل من يا بابايي... نميدونم چرا اينقدر عجله داري...هدفت بيشتر دویدنه تا راه رفتن!!!! پسر گلم اگه با آرامش قدم برداري قطعا راحت تر ميتوني راه بري..ولي اينقدر خودت از راه رفتنت ذوق ميکني که از شدت هيجان تبديلش ميکني به دويدن.... پسر ده ماه و 15 روزه ما يه کار بانمکي که انجام ميدي خميازه کشيدنه!!! اين حرکت جديد را بطور اتفاقي از دايي محسن ياد گرفتي...گويا ايشون نماز ميخوندن که شما محو نماز خوندنش ميشي...بعد ايشون دو سع تا خميازه ميکشين اونوقت شما عين همين حرکتو ا...
9 مرداد 1393

فرشته نازنين من

پسرم بي شک جهان را به عشق کسي آفريدند.... من آفريده ام از عشق جهاني براي تو.... اي مهربانترين مخلوق عالم.... در زمين آسماني ميشوم وقتي نگاهت ميکنم......
26 تير 1393

محمد رضای 10ماهه من

محمد رضاي عزيزم...ناز مامان وبابا امروز شما مشاشالا ده ماهت تموم شد....خدارو شکر داري قد ميکشي بزرگ ميشي...حرفاي بانمک ميزني که فقط من و بابايي مي فهميم...و مهم تر ازهمه شيطوني هاي  جالبي داري که هر روز جديدتر  ميشه ديروز براي اولين بار باي باي کردي با من...تا بابايي لباس ميپوشه..«ا هم ميري بغلش و با من باي باي ميکني...بعد با بابايي ميريد بيرون و ميگرديد...منم تو خونه برات غذاي خوشمزه ميپزم...که البته با هزار سختي به خورد شما ميدم!!!! متاسفانه اين ماه خيلي مريض شدي....که احتمالا از دندون و گرماي هوا باشه...منم حسابي برات غصه خوردم دو تا قدم را ميري بعد تلق ميفتي...خودتم از اين کار حسابي ذوق ميکني... پسر نازم وقتي ...
24 تير 1393

پسر 9 ماهه من

محمد رضاي گلم الان شما 9 ماه و 7 روزت شده ماشالا شيطوني شدي براي خودت...يکي  از با نمک تين کارايي که انجام ميدي اينه از ديوار يا هر ارتفاع بلندي ميگيري و قد بلندي ميکنه بعد با فشار و زور فراوووووون در حدي که قرمز بشي يه پاتو ميگيري بالا ..که تلاش کني بري بالا... من نميدونم از اين بالاها چي ميخواي...ولي سرخ شدنت  وتلاش خيلي زيادت که خودتو برسوني بالا خيلي  جالبه جالبه که اصلا محاله با اين قد تو بتوني بري روي اپن ولي همچنان تلاش ميکني...فداي پشتکارت بشم... بعد نهايتا که نميتوني بري بالا و با اين واقعيت مواجه ميشي که شما هنوز 9 ماهته...غر ميزني و مياي بغل من و از ميري بالا... من خيلي موقع ها ميشم صخره و شما با من صخهر...
31 خرداد 1393

ثانيه هاي قشنگ...

يکي از قشنگ ترين ثانيه هايي که هرشب تجربه ميکنم زمانيه که تو رو پاهام خوابيدي(البته با کلي تلاش و نذر و نياز) بعد که وارد خواب عميق ميشي با بابايي دو طرف تشک کوچولوتو ميگيريم و منتقلت ميکنيم به اتاق خواب و روي تخت ميزاريمت... تو اين مسير که ميبريمت من و بابايي بهت نگاه ميکنيم ..هر شب بابايي ميگخ پسرم بزرگ شده ها...جالبه هر شب براش بزرگ ميشي... بعد من ميخندم  و  به صورت نازت نگاه ميکنم که چقدر معصوم  و بانمکه.....يه کم قربون صدقت ميرم ..تو دلم هزار باره از خدا ميخوام که حافظت باشه.... قراره از اين صحنه يه بار فيلم بگيريم...آخه خيلي خاطره انگيزه.... محمدرضاي  من  وقتي ظهرا با خستگي وصف ناپذير ميام خونه.....
13 خرداد 1393

محمد رضاي 8 ماهه من

امروز که دارم برات مينويسم شما ماشالا 8 ماه و پنج روزت شده.... تو اين مدت اينقدر درگير شما بودم که وقت و انرزي نوشتن نداشتم...الان هم سرکارم که مينويسم..وگرنه شما اينقدر ميومدي رو دست وپاي من که نميزاشتي بنويسم پسر ناز من اين 8 ماه نميگم که زود گذشت..اما باروم نميشه که اينقدر زود بزرگ شدي..اينقدر که الان با خنده ها و گريه هات منو بابايي را کنترل ميکني..ماشالا خيلي باهوشي...باورم نميشه اينقدر بفهمي!!!! من و بابايي حسابي تو اين دوران بي تجربه بازي درآورديم...هنوزم با اينکه کامل ظهر و شب ميخوابي ..اما بازم 5تا صلوات نذر ميکنم  که بخوابي..بدجور منو از خوابيدنت ترسوندي ها... بزار کاراي جالبتو بگم...تو 8 ماهگي ميگفتي ماما...منم دل...
28 ارديبهشت 1393