محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

معجزه مامان و بابایی

پسر گلم الان دیگه تو بغلمی

الان که دارم برات مینویسم شما 12 روزه که از دل من اومدی بیرون و ارد این دنیای قشنگ شدی... الان شیرتو خوردی و خوابیدی..منمم از فرصت استفاده کردمو و برات مینویسم شنبه هفته قبل دو روز مونده به تولد امام رضا رفتم دکتر که دیگه سزارینم کنه...دیگه واقعا استرس گرفته بودم که نکنه برای عسل من مشکلی پیش بیاد...اما دکترم قبول نکرد...ولی از اونجایی که امام رضا خیلی دوستمون داره همون موقع دکتر بعد معاینه گفت بر و بیمارستان که تا شب نی نی بدنیا میاد... باورم نمیشد..که اینقدر نزدیک شده دیدنت...دردی نداشتم...فوق العاده هیجان زده بودم..وقتی به باباییی گفتم که بریم بیمارستان از شدت شوق بغلم کرد و یه عالمه بوسید و بدون هیچ فکری از مطب رفتیم بیمارستان...وس...
3 مهر 1392

پسر 39 هفته ای من

آقا محمدمون  امروز بسلامتی 39 هفته ات تموم شد. فعلا که هیچ علامتی برای تولدت ندارم دوست دارم زودی رددام شروع بشه تا بالاخره ببینمت این روزا خیلی تند تند نگرانت میشم  و هر چند ساعت یه بار ازت میخوام یه تکونی بخوری تا از از سلامتت مطمئن بشم... بابایی هم خیلی دلش برات تنگ میشه و بی قراره دیدنته محمد همین یه هفته را هم خوب و سالم تو دل مامانی باش البته اگه زودتر هم اومدی قدمتت رو چشم... نمیدونم بعداز اینکه از دلم بیای بیرون چه حسی پیدا میکنم...تمام شب و روزام تمام این نه ماه با تو گذشته نمیدونم بعدش چقدر دلتنگت میشم..ولی میدونم خیلی دوست دارم ببینم این ووروجکی تو دلم ویراژ میره چه شکلیه..خیلی دلم میخواد چشاتو ببینم..دستاتو نا...
17 شهريور 1392

سلام گلدون زندگي من

محمد حسام من شما امروز فردا ديگه بسلامتي 34 هفته ات هم تموم ميشه.هفته قبل رفتم سونوگرافي تا ببينم پسر گلم در چه وضعيتيه ماشالا 2200 کيلو وزن داشتي...دکتر دست و و پاها و صورت نازنو نشونم ميداد و من فقط خدارو شکر ميکردم که همه چيزت نرماله....چقدر ديدنت دلتنگ ميکنه....اينقدر که خيلي موقعا بيخيال زايمان طبيعي ميشم و ميگم زودتر ببينمت... پسر گلم ديروز حرکات خيلي جالبي داشتي ..شکممو يه طرفه کرده بودي...با بابايي کلي خنديديم و ازت فيلم گرفتيم...به ضربات انگشت واکنش نشون ميدي و من عاشق اين واکنش هاتم... بعضي وقتا اينقدر کش و قوس ميدي خودتو که هرلحظه احساس ميکنم الان پهلوهامو سوراخ ميکني..ماشالا زورت هم خيلي زياده...ضربه هات واقعا درد داره...و ...
12 مرداد 1392

پسمل 30هفته اي من

محمد حسام مامان امروز بسلامتي 30هفتگيت تموم شد..خداروشکر اين 30هفته بسلامتي گذشت و تو دل مامان شما همچنان ويراژ ميري...خداروشکر که ميتونم باهات نفس بکشم..خدارو شکر با حرکاتت جون ميگيرم و کلي ميخندم حرکاتت خيلي جالب شده..اگه نخوام هم خندم ميگيره..اينقدر ول ميخوري تو پهلوهام که بالاخره مجبورم ميکني تغيير وضعيت بدم.. فداي احساساتت بشم که وقتي يه کم خسته ام تو هم زياد جولان نميدي.... محمد حسام من..من کلي اين هفته خون دادم و آزمايش  ..و دکتر و...قول بده پسر خوبي باشي و وخوب رشد کني...اين هفته مشغول خونه عوض کردنيم گل من...از اين خونه حتما برات عکس ميگيرم آخه تو ..تو اين خونه شکل گرفتي... پسر گل مامان و بابا هردو حسابي نگرانتيم و تمام...
16 تير 1392

محمد حسام هفت ماهه من

پسر گلم امروز شما 27 هفته ات تموم شد و رفتي بسلامتي توي 7ماه سه ماهه سوم بارداري مبارک...تو اين روزا کلي داريم با هم کيف ميکنيم تو تکون ميخوري و من قربون صدقت ميرم..از رو شکمم يه دفعه ويراژ ميري و بابايي قند تو دلش آب ميشه... يه شب بابايي ميگفت اصلا نميتونه تصور کنه که تو نباشي منم دقيقا هيمن حسو دارم..تو جزيي از بودن ما شدي و بدون انگار ديگه هيچي قابل تصور نيست... محمد حسام قشنگ صداي قلبتو چند بار تواين هفته شنيدم...دوست دارم ساعت ها بشينم و به اين صدا گوش کنم...با اين صدا جون ميگيرم...بابايي خيلي دلش ميسوزه که نتونسته تا حالا صداي قلبتو بشنوه... محمد حسام مامان شبا که برات قرآن ميخونم خيلي آروم ميشي...فک ميکنم داري گوش ميکني..آرزو ...
26 خرداد 1392

محمد حسام مامان

محمد حسام...اسم پسر گل من و باباييه نفس من نميدوني چقدر بي قرارديدنتم.... از ديروز حرکاتت خيلي عجيب و غريب شده...شديد شده...يه دفعه وول ميخوري تو پهلوهام... ههمه ميگن ني ني ها تو اين دوره خيلي به مادرشون وابسته ان..اما نمي دوني چقدر بهت وابسته شدم.. گاهي اينقدر دلم برات تنگ ميشه که فک ميکنم هرلحظه ممکنه ببينمت..انگار برام شکل گرفتي و بزرگ شدي.... بعد خودم از دلتنگي خودم خندم ميگيره و از خودم تعجب ميکنم ...من که تا حالا هيچ بچه هاي را بغل نکرده بودم حالا واسه ديدن تو ثانيه شماري ميکنم.... تمام لحظاتم را تو پر کردي...خيلي برام عزيزي برات يه عالمه اسباب بازي فکري خريدم....خيلي با نمکن.انشالا زودي بدنيا بياي و با همشون بازي کني ب...
16 خرداد 1392

ني ني من پسمليه

نفس مامان ميدونم خيلي وقته برات ننوشتم...نميدونم تو دل من از حال من خبر داري يانه...هنوزم حالت تهوع دارم..حسابي ماماني را اذيت کردي.. اينا مهم نيست..نفس مامان ديروز رفتم سونو گرافي..تا ببينم گل من در چه وضعيتيه... باورم نميشه که ني ني ناز من پسمليه..شيمبل طلا...قند عسل...کلاه به سر.... پسر گل من ماشالا کلي بزرگ شدي...اينقدر با نمک نشسته بودي و دستتو گذاشته بودي رو گوشت..فدات بشم خيلي با نمک بودي... بابايي کلي ذوق کرد...اونم باورش نميشد شما قند عسل هستي..از ديشب کلي داره صدات ميزنه... خدا برام تو رو نگه داره...فقط چند ماه ديگه تو دلم آروم رشد کن و بزرگ شو..قول بده پسر مامان
29 فروردين 1392

بالاخره دیدمت

نفس مامان دیروز رفتم سونو گرافی برای بررسی شما گل من ماشالا اینقدر ورجه وورجه میکردی که خانم دکتر نمی تونست ازت عکس بگیره..نمی دونی چقدر دیدنت برام خاص بود..هیچ کلمه ای نمیتونه حس اون موقع منو برسونه..تو دل من داشتی تکون میخوردی دست و پاهاتو بالا و پایین میاوردی بدون اینکه من چیزی را حس کنم... صدای قلبت مثل دویدن یه گله اسب بود..تند تند میزدی...اینقدر محوت شده بودیم با خانم دکتر که کار اصلیمون یادمون رفت...خداروشکر همه چیزت سالم بود.دکتر گفت تاریخ رشدت هم خیلی استانداره.... نفس من ...با من نفس بکش..با من شاد باش...با من بخواب و آروم بگیر.. قول بده نی نی خوبی باشی...تو دلم رشد کن و بزرگ شو
19 اسفند 1391

ني ني گولوي 13 هفته اي من

نفس مامان امروز شما سه ماهت بسلامتي تموم شد.خيلي برا سلامتيت دعا ميکنم.سه ماه دوم وجودت مبارک باشه تو اين سه ماه بابايي خيلي بهم کمک کرد.تو اين سه ماه حسابي بابايي اشپزي کرد و من حسابي غر زدم. البته قبلش به بابايي گفتم که غر هامو جدي نگيره بخاطر وجو ناز تو يه که از همه غذاها بدم مياد!!!! خداييش دوران سختي را گذورندم.امروز يه کم حالم بهتر شده..ولي همون بساط هميشگي را از نماز صبح داشتيم.راستي شما الان 7 سانتي متري شدي و 30گرم وزن داري گوگولي دوستت دارم نفس مامان تو دلم شاد باش.
14 اسفند 1391