محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

معجزه مامان و بابایی

ميدوني بهترين روزهاي زندگيمون کدومه؟

1394/2/30 8:59
نویسنده : mamani
97 بازدید
اشتراک گذاری

محمدرضاي عزيزم ديروز که سرما خورده بودي و تب داشتي و شب قبلش که تا صبح روي سرت بيدار بودم و ذکر ميگفتم  به اين فکر ميکردم که بهترين روزهاي زندگيمون همين روزهاييه که من  با استرس بيدار شدن شما آروم آروم لباس تنت مکينم بغلت ميکنم و ميبرمت خونه ماماني...در طول مسير کوتاه صلوات ميفرستم که شما راحت لالا کني و بيدارنشي....بعد سوار سرويس ميشم و ميرم سرکار...تا ساعت 12 و ربع که حسابي خسته شدم  ...بعد که ساعت به 12 ميرسه انگار دوباره روزمن شروع ميشه با عجله وسايلمو برميدارم و با سرعت نور ميام دنبال شما...تشنه تشنه ميرسم خونه ماماني...شما هميشه منتظر من هستي..با ديدن من شروع ميکني به دويدن و شعر خندوانه را خوندن..اينقدر تند ميدوي که نميزاري بوست کنم....بعد که بوسيدمت ميرم آب بخورم...شما اعتراض ميکني و يه جيغ بنفش ميکشي...من ميگم بيا با هم آب بخوريم يه ليوان بهت ميدم و خودمم شرع ميکنم با عطش به نوشيدن آب و بعد از هر جرعه ميگم نکن پسر...نريز آبارو رو زمين...بعد نصف ليوانمو ميزارم و ميام شما رو جمع و جور کنم...و با کلي جيغ و خنده کفش ميپوشي و  ميريم بيرون...ميدوي وسط خيابون و از زمين و زمان لذت ميبري..بههمه چي اشاره ميکني ... من هم اسم تمام دنيا رو ميخوام يه جا بهت ياد بدم....بعد ميرسيم به حياط خونمون...تازه اونجا يادت مياد بايد بدو بدو کني..ميري کالسکه را برميداري و باهاش راه ميري...راه ميري ميخندي..تو تو  ميکني(يعني پرنده ها)...بعد من ميگم بيا بريم جاي پله..تو جيغ ميکشي يعني نميخواهي بياي...منم خسته تو آفتاب يه سايه کوچولو پيدا ميکنم و  بزرگ شدنت را نگاه ميکنم...بعد از چنددقيقه دوباره ميگم بيا بريم بالا...دوباره تو از سلاح قوي جيغ استفاده ميکني....تا بالاخره ياد نرده هاي راه پله ها ميفتي و بخاطر اونا لطف ميکني مياي بالا...جديدا دست من را هم نميگيري و دلت ميخواد تمام پله را خودت بياي بالا....ميرسيم به خونه...و تازه داستان ما شروع ميشه...ميشيني کفشاتو دربيارم تا کفشاتو درميارم بدو بدو ميري سراغ ماشينات..منم ميرم تند تند لباسامو درميارم و ميرم سر وقت آشپزخونه و آب و دون خودمون!!!!

بايد تند اين مرحله را بگذرونم  چون شما ممکنه هر لحظه ياد شير خوردن بيفتي ...وقتي پروسه  غذاو دارو تمام شد..دقيقا شما ياد شير خوردن ميفتي و ميري دراز ميکشي رو تشکت و با اعتراض ميزني رو بالش من که منم بيام..منم بدو بدو ميام...و دوباره رابطه همزيستي ما  شروع ميشه....مياي رو بغلم..تو بغلم نه..روي بغلم!!

و من براي هزارمين بار بي نظيرترين  حس دنيا رو تجربه ميکنم..تو چشم من نگاه ميکني و چشات برق ميزنه...هيچ ميدونستي تمام زندگيمو فداي برق چشات ميکنم؟!

وقتي به برق چشات ميخندم و ميگم عاشقتم..تو شروع ميکني سوال پرسيدن...دستتو ميزاري رو لباسم و يه صداي سوالي درمياري که کاش ميشد ضبطش کرد..ا ا ا  اين صداي سواليه که فقط فقط  من ميفهمم..منم ميگم لباس ماماني...دست ميزاري رو بالش خودت..منم ميگم بالش محمد رضا جون...دست ميزاري رو بالش من..من ميگم بالش ماماني...و تمام  اعضا و جوارح منو زير سوال ميبري....تا خوابت ببره....بعد که خوابت برد...ميشي شبيه يه فرشته معصوم که از بس راه رفته و بالا و پايين پريده بيهوش شده....منم سريع با يه دستمال تميز دندوناتو تميز ميکنم...به شدت نگران باقي مونده دندونات هستم!!!

محمد رضا ديشب که تب دااشتي و ديروز صبح  که مرخصي گرفته بودم و با هم بوديم...فک ميکردم واقعا بهترين روزهاي زندگيمون همين روزهاييه که از فرط خستگي شب در حين صحبت با بابايي خوابم ميبره

گاهي يادم ميره نميدونم چرا ولي ارزش سلامتيت يادم ميره....خدا هميشه حفظت کنه....

گاهي که از دست شيطوني هات و البته جيييييييييييغ هاي بنفشت  عصباني ميشم  يادم ميره که که هيچي مهم تر از سلامتي تو نيست....

عزيزترينم ...ووروجک من ....عاششششششششقتم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)