محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

معجزه مامان و بابایی

محمد رضای یکساله من

1393/6/26 22:54
نویسنده : mamani
121 بازدید
اشتراک گذاری

تو این چند روز که سرم خیلی شلوغ بود خیلی فکر میکردم به اینکه  چه جمله ای میتونه حس منو نسبت به یک ساله شدنت برسونه....

واقعا چه کلماتی میتونه یکسالگی که گذشت را توصیف کنه....

سختی ها  و شیرینی های یکسال اول را بنظرم فقط  فقط یک مادر میتونه بفهمه....

لحظه ای که برای همیشه از دل من اومدی بیرون....تصویری که تمام این یکسال هرشب مرورش میکردم....یه پسر بچه کوچولو که گریه میکرد ...و من هاج وواج نگاه میکردم ....مات این عظمت بودم...خدای من یعنی پسر کوچولویی که ثانیه های نفس کشیدنمون به هم گره خورده بود....وورجکی که با تکون خوردنش منو میخندوند....فرشته کوچولویی که هرروز چهره شو تو ذهنم ترسیم میکردم...و براش قرآن میخوندم تا آروم بگیره و راحت باشه....

مات این نعمت بودم....و جالبه باورم نمیشد که خدا همه چیزو ختم به خیر کرده.....چقدر اولین تماسمون شیرین بود....وقتی رو شکمم گذاشتنت .... من قربون صدقت میرفتم....

پرستار می گفت همه مامانا بعد زایمان افت فشار دارند شما چرا فشارت داره بالا....هیچکس نمی دونست من اینقدر از بدنیا اومدنت هیجان زده شده بودم که انگار نه انگار یه فراین طبیعی قراربوده اتفاق بیفته....اینقدر انتظار دیدنتو کشیده بودم که وقتی بغلم بودی  همچنان مات مات بودم....وقتی شیر میخوردی...هزار بار دهنتو لمس میکردم که ببینم واقعا داری شیره وجود منو میخوری....

اینقدر این داستان طبیعی تولد برام بزرگ بود که فقط دوست داشتم فریاد شادی بزنم و به همه دنیا بگم که محمد رضای من داره شیر میخوره....داره میخوابه....داره میخنده

اینقدر همه چیزت برام جدید و قشنگ بود که دوست داشتم برای همه تعریف کنم....

یادمه همیشه به مهدی میگفتم خدا وقتی یه بچه سالم به زن و شوهرها میده دیگه نعمتشو بر اونها تمام میکنه و تعجب میکردم از مامان وباباهایی که بچه سالم داشتند و دم از ناراحتی میزدند....

و قتی خدا تو رو بهمون داد...سالم و سالم...باورکن تا خود 6 ماهگی از هر گله و شکایتی که بخاطر سختی های بجه داری داشتم عذاب وجدان می گرفتم....می دونستم که خدا نعمتشو بر من تمام کرده با مادر شدنم...دیگه چه لذت دیگه ای میتونه بزرگ تر از این بهم بده....

اینا حسای مثبتی بود که بلافاصله بعد تولدت تجربه کردم...شاید اینقدر درگیر این هیجانات بودم که فشارم بالا میرفت.....جالبه که ضعف نداشتم...گرسنه نبودم...فقط میخواستم تو رو نگاه کنم...انگشتای کوچولوتو لمس کنم...و دنیای امنی را برات بسازم

محمد رضا تو بی نظیرترین هدیه خدا به ما بودی....مطمءنم هیچ وقت نمی تونیم شکر داشتن تو رو بجا بیاریم...اینقدر که این لطف خدا وصف نشدنیه...

پسر نازنینم هرچه فکر میکنم نمیتونم این سالی که گذشت را وصف کنم....نگرانی های مادرانه من... و پدرانه بابایی....که از سر بی تجربگی تجربه میکردیم....

انتطاری که برای غلت زدن و نشستن و چهار دست و پا رفتن و از همه بیشتر راه رفتنت داشتیم...اینقدر زیاد بود که تا اولین حرکت جدید را به نمایش میزاشتی تا مدت ها در مورد اون حرف میزدیم

شاید برای خیلی ازپدر و مادرها حرکات بچه عادی و طبیعی باشه..اما من و بابایی با تک تک مراحل رشد و ناهنجاری هاش آشنا بودیم متاسفانه....

بخاطر همین شیرینی این رشد سالم برای ما خیلیییییی بیشتر بود خیل یییییییییییییییی

نمیتونم واقعا نمیتونم در مورد این یکسال بنویسم....لحظات تلخ و شیرینش اینقدر در هم آمیخته است که  نوشتنش را سخت میکنه.....

فقط میخوام اینو بدونی تو بی نطیر ترین حس دنیا را به من و بابایی دادی.....

 

 

چند تا از عکسای تولدتو را میزارم..اینقدر هیجان زده بودی که یه لحظه هم توقفف نداشتی که بشه از ت عکس گرفت....از ذوق و شوق چهار دست و پا میرفتی و میخندیدی...و خودتو مینداختی تو بغل مامان پری و بابایی....

فدای هیجانات قشنگت بشم که شوق زندگی بهمون میده.....

تازه فهمیدم چقدر بادکنک دوست داری

هدیه دایی جون که خیلی خوشحالت کرد

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)