محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

معجزه مامان و بابایی

پسر گلم الان دیگه تو بغلمی

1392/7/3 19:11
نویسنده : mamani
147 بازدید
اشتراک گذاری

الان که دارم برات مینویسم شما 12 روزه که از دل من اومدی بیرون و ارد این دنیای قشنگ شدی...

الان شیرتو خوردی و خوابیدی..منمم از فرصت استفاده کردمو و برات مینویسم

شنبه هفته قبل دو روز مونده به تولد امام رضا رفتم دکتر که دیگه سزارینم کنه...دیگه واقعا استرس گرفته بودم که نکنه برای عسل من مشکلی پیش بیاد...اما دکترم قبول نکرد...ولی از اونجایی که امام رضا خیلی دوستمون داره همون موقع دکتر بعد معاینه گفت بر و بیمارستان که تا شب نی نی بدنیا میاد...

باورم نمیشد..که اینقدر نزدیک شده دیدنت...دردی نداشتم...فوق العاده هیجان زده بودم..وقتی به باباییی گفتم که بریم بیمارستان از شدت شوق بغلم کرد و یه عالمه بوسید و بدون هیچ فکری از مطب رفتیم بیمارستان...وسط راه پیاده شدم سریع یه ناد علی گرفتم که راحت بدنیا بیای که انصافا هم اثر داشت....

ساعت 7 بستری شدم.. و دردای کمرم که تا اون موقع قابل تحمل بود یه کم بیشتر بود..ولی واقعا غیر قابل تحمل نبود..دعا مبیخوندم و گیج موقعیت خودمو و شما بودم...باورم نمیشد تا شب پسرمو مبینم....

به دردای شدید که رسیدم کم اوردم و میگفتم نمیتونم اما ماما گفت از اینجا به بعد فقط خودت میتونی به پسرت کمک کنی....

محمد رضای نازنین من شوق دیدن تو همه چید قابل تحمل میکرد...ماماا میگفت موهای پسرتئ میبینم ..من باورم نمیشد و فقط زور میزدم تا شما بیای بیرون....

دکترم مه اومد کمتر از 10 دقیقه مثل ماهی لیز خوردی اومدی بیر.ن....باورم نمیشد..عجیب ترین حس دنیا بود که هیچ اسمی نمی تونم بزارم براش...وقتی گذاشتنت رو شکمم نمیدونستم باید چگار کنم ...فقط میگفتم خداروشکر..خداروشکر...اون همه استرس از سلامتی تو تموم شد...یه دفعه دلم خالی خالی شد....

از دکترم پرسیدم پسرم چند کیلو؟گفت ماشالا3350

محمد رضای من شما با راحتی تمام بدنیا اومدی و من هنوز محو این معجزه خدام...هنوز هربار که بهت شیرمیدم...تمام خاطرات بارداری و زایمانو مرور میکنم...حرفایی که با هم میزدیم..پیاده روی هامون باهم...روزهای کاری خسته کننده ای که سعی میکردم اذیتت نکنه...

نذر کرده بودم تا تولد امام رضا اگه بدنیا اومدی اسمتو  محمد رضا بزاریم...شدیدا نعتقدم امام رضا نطر خاص بهت داره...یه دفعه اسم شما محمد رضا شد

تو این ده روز اولش خیلی استرس داشتم که نتونم از عهده مادر شدن بر بیام..اما خدا خیر بده مامان پری را که تمام این ده روز پیوسته با من و شما بود و بهم یاد میداد...

الان مامانی مدینه است...دیشب رفتند با بابامحمد حج واجب..همه میگن پاقدم پسر گل منه....

هرچند از نبودن مامانی خیلی دلتنگم و بزور جلوی گریمو میگیرم...اما خب دیگه قول دادم به مامانی که گریه نکنم...

محمد رضای من انشالا زیر سایه خاص امام رضا بزرگ بشی و من از عهده بزرگ کردن شما بر بیام

بابایی عاشقته و هرروز هزار میبوست...کلی به من میرسه تا شیر خوب بدم به شما....باورم نمیشه که ایقدر شما رو دوست داره

خاله الهه و خاله ارزو هم هروز میان و کلی فشارت میدن و میبوسنت....همه عاشقت شدن از بس کارای بانمک انجام میدی...

در اولین فرصت عکستو میزارم

 

الان کم کم داری بیدار میشی و شیر میخوای....

عاشقتم محمد رضای زندگی من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)