محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

معجزه مامان و بابایی

قهرمان 21 ماه و سه روزه من

1394/3/28 8:27
نویسنده : mamani
102 بازدید
اشتراک گذاری

محمدرضاي بي نظير من...هرچه بزرگ تر ميشي منم عاشق تر ميشم..انگار هرچه بزرگ تر ميشي و ميتوني احساسات و حرفاي دنياي کوچيکتو  به ما بفهموني ...بيشتر ميفهمم که چقدر دوسسسستت دارم

انگار هر روز دوباره مامان ميشم..انگار با هربار مامان گفتنت جون ميگيريم...

محمد رضاي با مزه من هرچي بزرگتر ميشي کارهاي پسرانت بيشتر و بيشتر ميشه و من تازه ميفهمم که چقدر پسر بودنتو دوست دارم....چون هميشه تصورم از بچه يه دختر ناز نازي که موهاشو شونه ميکنم و باهاش خاله باز ي ميکنم بوده..و حالا يه پسر بچه کوچولوي شيطون دارم که با ماشينش پرش ميزنه مياد تو اآشپزخونه...يا دور خودش ميچرخه  و يه دفعه خودشو ميندازه روي زمين...يا وقتي  از سر کار ميام بجاي اينکه بياد بغلمو و خودشو  لوس کنه..شروع ميکنه به دست زدن و پريدن...دنياي پسرانتو خيلي دوست دارم....

جديدا خيلي بامزه حرف ميزني..آب بيده..انبه بيده...

بربه يعني پرچم...

هندنونه  يعني هندوونه

بر...يعني برگ

آ..يعني خاک!

ميني ميني..يعني شير

مد..يعني اومد

آنقا يعني آناناس که عاشقشي

انگل يعني جنگل

وقتي بهت اخم ميکنمو ميگم دعوات ميکنم ها....يه صداي مثلا گريه از خودت در مياري تا من بخندم...و ياد م بره که مثلا تمام وجودتو خيس کردي...

يکي از جذاب ترين کارها براي شما آب بازيه...که هر جا شده يه قطره آب ببيني..خودتو  با همون آب خيس ميکني ...حالا فرقي نميکنه اون آب آب گلي باشه که تو باغچه  حياط ماماني جمع شده يا آبي که از کولر همسايه ميريزه...داستاني ذاريم با اين علايق شما

تعطيلات 15 خرداد علي رغم خستگي زيادي که داشتيم...بخاطر همين آب بازي شماتصميم گرفتيم بريم دريا که شما سيراب بشي....و يکي از بهترين سفرهامون را رفتيم

من و بابايي کلي هيجان داشتيم که شما اولين بار که اين همه آب ببيني چه واکنشي نشون ميدي!!!و با ذوق همين مسئله تا 4 صبح بيدار بوديم و بساط سفر را فراهم کرديم . را ه افتاديم....

اولين واکنشت به دريا خيلي جالب بود...من و بابايي انگار هيجانمون بيشتر بود..شما تازه از خواب بيدار شده بودي و تا چشمت به در يا افتاد  خيلي طبيعي گفتي آب..و رفتي تو دريا!!! به همين راحتي..حالا ترسي..هيجاني ..هيييچ

اما روز بعد که تازه فهميده بودي اين دريا خيلي بزرگتر و عجيب تر از اون آب هايي هست که فکر ميکردي...با احتياط و يه کم ترس ميرفتي جلو...عاشق ززمان هايي بودم که مي ايستادي تو آب کنار ساحل تا موج بياد و زير پات خالي بشه و تو محو اين صحنه ميشدي...عکسشو برات ميزارم

اين روزا من جرات ندارم لحظه اي تو خونه بشينم ..چون شما سريع مياي بغلمو و ميگي ميني ميني و خودکفا ميري تو يقه من!!!

باور کن تا تا ساعت 11 که شما لالا ميکني من ايستاده ام تو آشپزخونه...آخر شب ديگه کف پاهام ميسوزه...حتي شام هم ايستاده ميخورم روي اپن!!!

دو ماه ديگه نميدونم چطوري ميخواهي از اين ميني ميني ها دل بکني...

ميري يه بالش بزرگتر از خودت برميداري کشون کشون مياري پيش من تا من دراز بکشم و شما هم به بزرگترين دنياات برسي..واقعا حس  بي نظريه که دوست داري بخوابي رو ميني ميني ها...و واقعا خوابت ميبره..حالا سر من اون زير نفسم بند مياد...

فداي شيرين کاري هات بشم....از روزي که رفتيم دريا....ميگي کوه به به   انگل به به...آب  به به ...يعني کوه قشنگه..جنگل قشنگه..دريا قشنگه..

چند تا از عکساتو. ميزارم تا ببيني چقدر در سن 18 تا 21 ماهگي ماه بودي....

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)