محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

معجزه مامان و بابایی

روزهای سخت و شیرین

1391/11/16 10:42
نویسنده : mamani
125 بازدید
اشتراک گذاری

گل زندگی من...میدونم تو دل منی و خبر داری مامانی چه جوری داره این ثانیه ها رو میگذرونه....

هفته پیش خیلی ترسیدم از اینک از دستت بدم...یه هفته مطلق استراحت کردم..تا جون بگیری تو دلم...رفتم سونو...صدای قلبتو کمتر از یک ثانیه شنیدم...کلی گریه کردم از استرس و خوشحالی  که قلب کوچیکت تشکیل شده...خودتو هنوز ندیدم...هرچند الان اندازه یه لوبیا باید باشی!

نفس مامان...این روزا اگه برات کمتر می نویسم...بخاطر اینه که نمی خوام حال بدمو ثبت کنم...حسابی مامانی را ریختی بهم...بابایی کلی از دستت ناراحت شده تو این یه هفته...ولی میگه ماشالا چه قوی هستی که مامانی را انداختی زمین!!

تو این روزا مامان پری مهربون هرروز میاد و ازم مواقبت میکنه....از من و از تو...به دنیا بیای عاشقش مهربونی هاش میشی...خدا کنه منم مثل مامان پری مامان مهربونی باشم برات

هر روز به دستات به پاهای کوچیکت...به چهره ات که هنوز برام قابل تصور نیست...حتی به فکرات فکر میکنم...خدا برام نگهت نداره نازنینم

برام بمون....بهترینم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان سارا
16 بهمن 91 12:36
عزیزم انقدر نگران نباش ، اون لوبیا حتما داره حسابی بزرگ میشه و محکم سرجاش چسبیده
فرشته
2 اسفند 91 0:28
خواهر المیرا جونم .اومدم حال فندق خاله رو بپرسم االان داره تو دل مامانش حسابی بزرگ میشه و میخنده